داستان....
1.شرلوك هلمز كاراگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي.
شب چادري زدند و زير آن خوابيدند نيمه هاي شب هلمز بيدار شد
و به آسمان نگريست بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:
نگاهي به بالا بينداز و به من بگو چه مي بيني.
واتسون گفت: ميليون ها ستاره. هلمز گفت:چه نتيجه اي مي گيري؟
واتسون گفت:از لحاظ معنوي نتيجه مي گيرم خداوند بزرگ است
و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از جنبه ي ستاره شناسي نتيجه
مي گيرم زهره در برج مشتري است پس بايد اوايل تابستان باشد.
از نظر فيزيكي نتيجه مي گيرم مريخ نزديك به قطب است
پس بايد ساعت حدود سه نيمه شب باشد.
هلمز فكري كرد و گفت: واتسون ! تو چقدر احمقي
نتيجه ي اول و مهمي كه بايد مي گرفتي اين است كه چادر ما را دزديده اند.
______________________
2.دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و
تنها شانس زنده ماندنش انقال كمي از خون خانواده اش به او بود.
او فقط يك برادر پنج ساله داشت. دكتر بيمارستان با برادر كوچك دختره صحبت كرد.
پسرك از دكتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دكتر جواب داد: بله و پسرك قبول كرد. او را كنار تخت خواهرش
خواباندند و لوله هاي تزريق را به بدنش وصل كردند. پسرك به خواهرش
نگاه كرد و لبخندي زدو در حالي كه خون از بدنش خارج مي شد
به دكتر گفت:آيا من به بهشت مي روم؟!
پسرك فكر مي كرد كه قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند.
______________________
3.پيرمردي صبح زود از خانه خارج شد. در راه با يك ماشين تصادف كرد
و آسيب ديد. عابراني كه رد مي شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم هاي پيرمرد را پانسمان كردند و به او گفتند:
بايد از تو عكس برداري شود تا جايي از بدنت آسيب نديده باشد.
پيرمرد غمگين شدوگفت عجله دارد و نيازي به عكس برداري نيست.
پرستاران از او دليلش را پرسيدند.پيرمرد گفت زنم در خانه يسالمندان است
هر صبح آن جا مي روم و صبحانه را با او مي خورم.نمي خواهم دير شود!
پرستاري به او گفت:خودمان به او خبر مي دهيم.
پيرمرد با اندوه گفت:خيلي متاسفم او آلزايمر دارد چيزي را متوجه
نخواهد شد!حتي مرا هم نمي شناسد!پرستار با حيرت گفت :
وقتي كه نمي داند شما چه كسي هستيد چرا هر روز صبح
براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟
پيرمرد با صدايي گرفته به آرامي گفت: اما من كه مي دانم
او چه كسي است...!
____________________
4.روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود.
مجنون بدون اينكه متوجه شود از بين او و مهرش عبور كرد.
مرد نمازش را قطع كرد و داد زد: هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي ؟؟؟
مجنون به خود آمد و گفت: من كه عاشق ليلي هستم
تو را نديدم تو كه عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي كه من بين تو
و خدايت فاصله انداختم؟!