باران
با صداي باران كه به شيشه ي پنجره ها مي خورد، بيدار شد و فكر كرد
از وقت سحري خوردن گذشته، خيلي ناراحت شد.
موقع خواب يادش رفته بود ساعت را كوك كند.
نگاهي به ساعت انداخت و ناگهان متوجه شد هنوز تا اذان صبح مانده،
با خوش حالي خدا را سپاس گفت.
نمي دانست كه باران به غير از او چند نفر ديگر را براي سحري خوردن بيدار كرده.